غریب اشنا

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

نمي دانم از كجا شروع كنم و چي بگم!

اخه هنوز براي خودم باور كردني نيست شايد وقتي شما هم اين داستان رو خونديد باور نكنيد اصلا ولش كنيد فكر كنيد اين يك داستان خياليه!

من از دانشجوهاي درسخون كلاس بودم  بيشتر بچه ها براي درسشون از من كمك ميگرفتن

منم تا جایی که امکان داشت کمکشون میکرم همیشه با یکی از دخترای(دل آرام*)(این اسم واقعی نیست) کلاسمون رقابت میکردم (البته فقط در بحث درس خوندن ) و همیشه یکم از اون دختر خانوم جلو بودم من از اون پسرایی هستم که دوست نداشتم با هیچ دختری دوست باشم ولی با اکثر پسرای کلاس دوست بودم اخه من یه کوچولو شوخ طبع هستم به همین خاطر هست که بچه ها دوستم دارن و باهام رفیق هستند اینو هم بگم که من از یه شهر دیگه اومده بودم به یه شهر جدید برای تحصیل در دانشگاه به همین خاطر بدلیل وضع مالی خانواده مجبور بودم برم سر کار یه یک ماهی که از شروع ترم گذشته بود استاد یکی از درسها به هر کدوم از دانشجو ها یه موضوع تحقیق داد که برن درباره اش تحقیق کنن روزی که ما باید تحقیقات رو ارائه بدیم فرا رسید  منکه ارائه دادم بعضی از بچه ها هم ارائه دادن تا نوبت به اون دختر خانوم دل آرام رسید از شانس ما موضوع تحقیقش یجوری بود که من به اون موضوع مسلط بودم اخه من در رابطه با اون موضوع چند تا کتاب مطالعه کردم دل آرام داشت تحقیقشو ارائه میداد تا اینکه من یه اشکالی در تحقیقش دیدم و بدون هیچ قصد و غرضی اون اشکال رو همونجا جلوی همه بچه ها و استاد بهش گفتم دیدم یجوری شد بعد که کلاس تموم شد اومد پیشمو جلوی بچه ها هر چی از دهنش بیرون اومد بارم کرد و گفت  رفت منم هیچی نگفتم دیگه مثه اینکه از من بدش اومده بود خانه ای که من در اون زندگی میکردم نزدیک دانشگاه بود برای همین همیشه پای پیاده میرفتم دانشگاه و بر میگشتم یه دو روز بعد از اون ماجرا وقتی از دانشگاه بر میگشتم بطرف خونه یکدفعه یه ماشین مدل بالا( اسمشو واقعا نمیدونستم ) پیشم وایستاد بعد شیشه رو داد پایین دیدم دل آرام خانومه گفت این کاری رو که من انجام داده بودم و جبران میکنه  بعدش هم رفت من تعجب کردم پیش خودم گفتم که چه ثروتمند چه کاری کردم که اشکالشو گفتم معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد بعد از اونجایی که کار میکردم با من تماس گرفتند که کارگاه تعطیل شده و برای تسویه حساب بیایید نمیدونستم باید چیکار کنم من به اون کار احتیاج داشتم خیلی  ناراحت شدم  فکر حرفی  هم که دل آرام بهم زده بود داشت کلافم میکرد تا اینکه تصمیم گرفتم که فردا برم دانشگاه و از دلش در بیاورم رفتم جلوی درب ورودی که دیدم داره با یکی از دوستاش میاد رفتم سلام کردم جواب نداد تا اینکه گفتم خواهش میکنه یه لحظه که گفت زود باش گفتم ببخشید من اون روز منظوری نداشتم نمیخواستم که شما رو ضایع کنم تا اینو گفتم گفت برو بابا و رفت همینطور که ناراحت بودم رفتم سر کلاس من اون روز حالم خوب نبود همه فهمیده بودن چون من همیشه با بچه ها صحبت میکردم هر کدوم بچه ها میومدن حالمو میپرسیدم منم میگفتم چیزی نیست بعد از کلاس یکی از بچه ها که خیلی باهام صمیمی بودعلی (این اسم واقعی نیست) گفت بگو ببینم چی شده منم گفتم کارمو از دست دادم نمیدونم باید چیکار کنم علی گفت که این که اشکالی نداره پدر دوست خواهرم یه کارخونه داره من با خواهرم صحبت میکنه تا به دوستش بگه تا یه کاری برات دست و پا کنه منم خوشحال شدم دو سه روزی گذشت علی بهم ادرس دفتر کارخونه رو داد که من برم اونجا با مدیر کارخونه حرف بزنم منم رفتم اونجا با مدیر کارخونه صحبت کنم وقتی رفتم اونجا منو به دفتر مدیر عامل راهنمایی کردن گفتن دفتر اقای ایرانمنش(این فامیلی هم واقعی نیست) سمت راست اتاق  اولی من رفتم اونجا بعد از سلام و احوال پرسی گفت چیکار بلدی منم گفتم هر چی شما بگید گفتم فقط من دانشجوام و نمیتونم تمام وقت خدمتتون باشم اقای ایرانمنش گفت فقط ساعت هایی که تو میتونی بیایی فقط کار نظافت ساختمون هست گفت قبول میکنی من که چاره ای نداشتم قبول کردم اقای ایرانمنش گفت اقا کرمعلی(این اسم واقعی نیست) که اون هم ساختمونو نظافت میکنه کمکت میکنه وقرار شد از فردا بیام سر کار روز بعد رفتم دانشگاه بعد اومدم خونه ناهار رو خوردم رفتم سر کار وقتی رسیدم اونجا مثله همون ماشینی که دل آرام سوار بود جلوی ساختمون گذاشته بود یه لحظه جا خوردم گفتم که از این ماشینها فراونه رفتم داخل لباس عوض کردم داشتم دفتر اقای ایرانمنش تمیز میکردم که یک دختر خانومی اومد داخل و به آقای ایرانمنش گفت بابا من دارم داخل اتاقم کار میکنم خواستید برید منو خبر کنید که آقای ایرانمنش گفت باشه داشت دل آرام داشت میرفت بیرون که چشمش به من افتاد من هنوز سرمو بالا نکرده بودم که ببینم چجور دختریه بعدش دل آرام گفت بابا گارگر جدید استخدام کردید اقای ایرانمنش گفت که همونی که خودت معرفی کرده بودی یه لحظه چشمم بهش افتاد وای خدا همون دل آرام ایرانمنش که توی دانشگاه باهاش بحث کرده بودم دست و پامو گم کردم داشت دستام میلرزید که دل آرام گفت بابا کارش که اینجا تموم شد بگید بیاد اتاق منو هم تمیز کنه که باباش گفت باشه وقتی کارم تموم شد رفتم اتاق دل آرام که دیدم همه چی بهم ریخته یه اتاق کثیف بعد دل آرام بهم گفت خب نظافت چی سریع همه اینها رو تمیز میکنی  بعد گفت که فردا دانشگاه چی بشه یه نظافت چی همکلاسیمونه منم رفتم اتاقشو تمیز کنم همینجور که داشتم تمیز میکردم که گفتم فردا به همه میگه که من نظافت چی دفتر باباش هستم اتاقشو تمیز کردم مثه یه دسته گل که دیدم با کفشهای کثیف و گل آلود اومد دوباره اتاقش کثیف شد یه داد سرم  زد گفت ای دست و پا چلفتی هنوز که اتاقو تمیز نکردی  و رفت بیرون پیش خودم گفتم اگه به این کار احتیاج نداشتم یه لحظه هم اینجا نمیموندم بالاخره اون روز تموم شد صبح رفتم دانشگاه  رفتم نشستم سر جایم پنج دقیقه بعد از من هم دل آرام اومد رفت سر جایش نشست استاد داشت بهمون درس میداد که گفت بچه ها یه سوال برای چی ما ادما اینهمه به پاکی ونظافت اهمیت میدهیم که یکدفعه دل آرام یه نگاهی به من کرد و گفت این آقا میدونه چون نظافت چی دفتر کارخونه بابای منه تا اینو گفت همه یه نگاهی به من کردند که دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و منو می بلعید یه عرق عجیبی روی پیشانی من زد و دل شکست با یه صدایی که توی گلوی ادم گیر میکنه  گفتم من نظری ندارم و بعدش نفهمیدم که چجوری کلاس تموم شد داشتم میرفتم خونه که دوباره با همون ماشین اومد کنارم وایستاد گفت یک یک مساوی منم بهش گفتم که

خداوند هیچ کس رو محتاج بنده اش نکنه دلتون خنک شد بهم گفت برو بابا و رفت یکم نشستم همون جا توان راه رفتن  رو نداشتم  هرجوری شد رفتم خونه بعد رفتم سر کار بهم گفتن که اتاق دل آرام رو باید تمیز کنی رفتم تمیز کردم دیدم یه چند تا از شاخه گل گیاهان ابزی اونجا گذاشته (از گل و گیاه هم یکم میدونم) و اب داخل گلدونش نیست رفتم اب ریختم داخل گلدونش که بزارم سر جاش دل آرام وارد اتاق شد گفت داری چیکار میکنی با گلم با عصبانیت اتاق رو به هم ریخت مانیتور اتاقش رو هم کوبید زمین گفت این هدیه مادرمه چرا اب ریختی داخلش همه کارکنان اونجا جمع شده بودن که بابای دل آرام اومدگفت چی شده که دل آرام گفت این نظافت چی نفهم هدیه مامانم رو خراب کرده اقای ایرانمنش اومد جلوی من یه سیلی محکمی زد بهم و گورتو گم کن منم هیچی نگفتم وقتی داشتم میرفتم بیرون دل آرام گفت که این گل ها رو که خراب کردی همراه خودت ببر رفتم گلدون رو برداشتم گذاشتم کنار پنجره آبدارخونه رفتم که رفتم  شب همش به خودم میگفتم که تو چرا به اون گلها دست زدی این کار هم از دستم رفت اخرای ترم بود گفتم حیف است الان ول کنم این ترم رو میخونم دیگه اگه نتونستم ادامه نمی دم هر روز میرفتم دانشگاه دیگه اون دانشجوی سابق نبودم تا اینکه یه روز دل آرام اومد بعد از کلاس پیشم و گفت پنج دقیقه وقتتو بهم میدی منم گفتم اگه دوباره میخواهی انتقام بگیری ازم دیگه طاقت ندارم گفت نه بعد دل آرام گفت من به شما یه معذرت خواهی بدهکارم منو میبخشی  منم گفتم خدا ببخشد و من چیکاره ام صدای اذان اومد موقع نماز شده بود گفتم من باید برم نماز بخونم ببخشید  و من رفتم فقط نمیدونم چرا این لحن دل آرام اینقدر احساسی شده بود وقتی نماز تموم شد داشتم میرفتم خونه دیدم دل آرام اومد کنارم وایستاد و گفت بیایید برسونمتون گفتم ببخشید و رفتم دیگه جرات اینکه با هاش همکلام بشم رو نداشتم دو سه روز بعد- بعد از کلاس اومد پیشم بابت اون دو سه روزی که توی شرکتشون کار کرده بودم گفت که بابام گفته بیاد تسویه حساب منم گفتم باشه میام وقتی رفتم خونه یه شماره بهم زنگ زد گوشی رو برداشتم دیدم دل آرام هست که بهم گفت میشه امروز بیایی دفتر منم گفتم باشه رفتم برای تسویه حساب باباش اونجا نبود بهم گفت برید داخل اتاق من تا بابام بیاد رفتم داخل اتاقش دیدم اون دوشاخه گلی که اون روز خشکیده بوده الان یه چند تا گل سرحال داده گلهای زیبایی بود من هم خودم باورم نشد همون گلها باشه  یه چند دقیقه گذشت دیدم دل آرام اومد داخل اتاق رفت نشست پشت میزش و گفت این همون گلهایی که شما بخاطرش سیلی خوردی یه چند تا اشک از چشماش ریخت و گفت باید منو ببخشی من نمیدونستم اون روز دارم چیکار میکنم فقط میخواستم اون کینه ای که ازت داشتم یجوری حالتو بگیرم دیدم داره راستی راستی گریه میکنه گفتم خانوم ایرانمنش تقصیر من بود خودتونو ناراحت نکنید من نباید اون گلها رو بر میداشتم بعدش گفت امروز بابام نمیاد من فقط میخواستم ازتون معذرت بخوام گفت بیام برسونمتون من گفتم خودم میرم ببخشید ایندفعه سر کلاسها میومد به یه بهانه ای پیش من علی بهم میگفت تا دیروز دعوا میکردید حالا چی شده منم گفتم خودم هم نمیدونم یه چند وقت گذشت دیدم دل آرام داره میاد طرفم وقتی بهم رسید گفت یه چیز میگم باید بین خودمون بمونه گفتم تا چی باشه گفت من دوست دارم من زبونم بند اومده بود هیچی نگفتم  بدون اینکه من چیزی بگم گذاشتمو از اونجا رفتم طرف خونه واقعا شوکه شده بودم من دیگه حتی نگاهشم نمیکردم هیچی که هیچی یک دفعه یه اس  اومد بازش کردم دیدم نوشته چرا محل به من نمیزاری من دارم دیوونه میشم اگه بخوای حاضرم بیام سر کلاس داد بزنم بگم دوست دارم و ازت معذرت خواهی کنم دو دستی زدم توی سرم گفتم دل آرام اگه بگه یه کاری میکنم انجام میده به همون شماره زنگ زدم گفتم خانوم ایرانمنش میخوای ابروی هر دومونو ببری اینکارو هرگز نکنیمیدونی فاصله طبقاتی ما وشما چقدره؟ اصلا به خونوادت گفتی معلوم نیست اونا هم قبول کنم دل آرام گفت باهاشون صحبت کرده اونها هم موافقند گفت بابام ازت خوشش اومده برای اینکه اون سیلی ای که به تو زده تو هیچ عکس العملی نشون ندادی بعد دیدم هر کار میکنم هیچی نمیفهمه گفتم تو رو خدا توی کلاس هیچی نگی ها بعدش قطع کردم خودمم وقتی بهش فکر میکردم داشتم کم کم عاشقش میشدم چند روز گذشت نمیدونستم چیکار کنم یه روز که از دانشگاه بر میگشتم پای پیاده اومد همراه من گفت امروز میخوام با شما بیام گفتم نمیشه با عصبانیت بهش گفتم برگرد برو که دیدم با حالت گریه بهم میگه من بی تو میمیرم من نمیتونم بی تو زندگی کنم  منم یه لحظه پیش خودم فکر کردم که دختری که اینهمه مال و ثروت داره میاد و اینجوری غرورشو زیر پا میذاره یه لحظه توی وجودم حسش کردم گفتم اینجوری نمیشه که اون بهم التماس کنه با لحن عصبانی بهش گفتم من نمیتونم قبول کنم شکستن دلشو احساس کردم برگشت همینجوری که گریه میکرد داشت میرفت چند متری ازم دور شد که شمارشو گرفتم گوشی رو برداشت گفتم دل آرام جان(برای اولین بار بود که اسم کوچیکشو صدا میکردم)منم دوست دارم با هام ازدواج میکنی دیدم یهو برگشت و با سرعت میاد طرفم یه چوب هم دستشه میخواد منو بزنهمنم فرار کردم الان یه سوالی هست که زندگیمونو شروع کردیم یه دختر هم خدا بهمون داده اسمش فاطمه هست(اسم دخترم واقعی هست)

(برای لبخند زدن منتظر خوشبختی نباشید-شاید خوشبختی منتظر لبخند شما باشد)

 

غریب اشنا...
ما را در سایت غریب اشنا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد مهدی ayandeh69 بازدید : 190 تاريخ : يکشنبه 4 اسفند 1392 ساعت: 21:45